تا همیشه



چقدر سوال. چقدر سوال بی جواب!

می نویسم تا یادم نره که باید بهشون جواب بدم، دست کم یه روزی شاید بشه جوابشونو پیدا کرد.

اینکه واقعا من وجود داره؟ یا بازخورد همه ی اتفاق هایی هست که داره برام می افته؟ آیا پشتِ این منی که تحت تاثیر اتفاق ها داره حرکت می کنه، خودی اصیل هست که اتفاق ها رو معنی می کنه؟ که می فهمه؟ یا چی؟

مثلا اون بچه ی ۱۰ ساله، چی داره می فهمه که با این همه انگیزه شده فعال محیط زیست؟ البته که اون هنوز به اندازه ی این منی که چند ماه تا سی سالگی فاصله داره از دنیا اثر نگرفته هنوز! من بیشتر اصیلم یا اون؟ اصلا چنین چیزی به نام اصالت هست؟ یا اون من که داشت این همه کتاب می خوند و استدلال می کرد و راهشو می ساخت، اصالتی داشت؟

اون لحظه ای که به دنیا می آیم می فهمیم؟ یا چی؟ همیشه می فهمیدیم؟ از ‌"ازل"؟ به مرور بیشتر می فهمیم؟ خودمونو؟ دنیا رو؟ چی رو داریم بیشتر می فهمیم؟


چی می شه که بعد تنوع طلبِ وجود پیداش می شه؟ در این سطح که یه کتاب رو شاید نشه تمام کرد هر شب. چون تکراری شده اینجوری!

گویی به ظاهر کتاب خوندن دقت کرده باشی تا خود کتاب! این آشوب رسوخ کننده چون بخار! شایدم تنوع طلبی همیشه هست و اینکه با چه وسعتی پیدا می شه ریشه ای داره در چیزی؟ یا شایدم ربطی نداره. شایدم داره.

روتین چیز خوبیه! بله! :دی


و در نهایت اینکه عااااشق بارونیم که داره می باره و پنجره ی خونه رو خوشگل کرده 3>




دارم فکر می کنم که همیشه explore vs exploit مطرحه آیا؟ یعنی مثلا توی زندگی یه جایی گیر کردیم و بهتر نمی شه! بریم بقیه جاها رو تقریبا ((شانسی)) بگردیم؟
که گشتم.
شاید باز باید شروع کرد به exploitکردن؟ باید دقیق شد و فهمید و رفت جای بعدی؟
که اینم رفتم.
این مدلی رفتن خیلی ایمنه اما گویی دنیا رو بفهمم از اینجا که منم؟ از این زاویه که داشتم نگاه می کردم از پیش؟. خب ممکن هست که زاویه های خیییلی جدیدی هم تو این مسیر پیدا بشه.
اما از طرفی هم، زیادی ایمن حرکت کردن هم شانس فهمیدن های جدید رو از آدم می گیره.
زندگی اگر بی نهایت بود، چقدر خوب بود!
ولی حالا که نیست. اما چه می شه کرد؟ دل به دریا زدن هام زیاد شده! ایمن نیست! با این تجربه ی دل به دریا زدن و گم شدن توی یه دنیای بزرگ(مثل پریدن وسط موضوعی که هییییییچ ازش نمی دونی توی research!)، اون مدل ایمنی که گاهی هم دلو به دریا می زنه بهترین مدلم بوده تا الان. و خب بهترین خودت باش! دست کم راه بهتری بلد نیستم!
اینکه اونقدر دل به دریا زدن ها زیاد بودن که دیگه وقت exploit شده باز. برگشتن به گذشته حتی!


روز تولدم، هر وقتی و هر جوری که باشه، هر قدرم که سخت گرفتنم برای خوب بودنش شرایطو "اونطور که باید" خوب پیش نبره، بازم به خاطره ها و عکسا و فیلما که نگاه می کنم جزو حال خوشترین روزهای زندگیه.
هر قدرم که خوب نباشم.!
فکر کرده بودم چرا هر روز همون روز تولد نباشه؟
اما نشد.
امروز وقتی بهش فکر کردم، بازم  همینو گفنم. که چرا هر روز، روز تولد نباشه؟
اما خب. باز خوبه که "روز تولدی" هست!
و مهسایی که آیدا شاه قاسمی گوش کنان حال خوش دارد! دست کم لحظه هایی از حال خوش بعد از مدت ها. چقدر می ارزد؟

راستی!، شما هم با خودتون حالتون بهتره؟ :)


و این تنهاییِ خوب : )

آدم اینجا تنهاست. و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست؟ :)
من در ذهن، من در فکر، دلم برای دنیا روز به روز بیشتر می تپد، حتی  گاهی تپش می گیرد!  و هر روز بیشتر و بیشتر سراسر غم، سراسر غصه می شود.

سر شوم تا دم صبح بندم نشستی. نایی نای نای.
غیر خنده سر لو چی وم نخواستی. ناییی نای نای.

Window


قبل ترها، خیلی بیشتر توی دنیای خودم بودم و کمتر حرف می زدم.

نوشتن برام خیلی راحت تر بود تا رو به رو صحبت کردن و دلیلشم این بود که می خواستم اونچه در ذهن دارم رو منتقل کنم.

شاید برای یک نامه چند خطی، چند ساعت وقت می ذاشتم، یا برای یه پست توی وبلاگ شخصی. اما آخرش می شد همون چیزی که توی ذهنم بود. دست کم این بود که بارها بهش فکر کرده بودم تا اونچه دقیقا توی ذهنم هست رو بنویسم.

یکی از باحالی های زندگی این بود که جای نوشتن یه متن، چندتا کلمه پیدا کنی و گفتنشون تمام اون تصویر ذهنی ای که داری(با تقریب خوبی) رو به مخاطب منتقل کنه.

و ساعت ها فکر می کردم تا یه تصویر ذهنی رو با مثلا سه تا کلمه ی دریا، طوفان و بنفش خاکستری بیان کنم.

توی زندگی بارها تصمیم گرفتم بیشتر برم به سمت اجتماع و آدم ها. هر سری، قدم های بلندتری برداشتم و خب سخت تر شد.

یه جایی که برای خیلی عجیب بود، حرف زدن برام همون قدر آسون شد که نوشتن. و از یه جایی به بعد، حرف زدن آسون تر از نوشتن بود چون که خیلی بهتر می شد که با انتقال احساس، حرفتو بزنی و همه چیز خوب باشه.

حتی برام خیلی عجیب بود که چطور نوشتن برام اهیمیت قبل رو نداره. گذشت. پیش رفتیم!

امروز روزیه که دوست دارم دوباره بنویسم چون حس می کنم که نه حرف زدن و نه نوشتن، اونچه توی ذهن دارم رو منتقل نمی کنه.

انگار که توانایی نوشتنم رو گم کردم در گذر سال ها.

اینو وقتی متوجه شدم که متن یه آدم خیلی تصادفی رو خوندم و چقدر حس گذشته های پر نوشته رو در من زنده کرد.

دفتر خاطره ای باید!


از کجا شروع می کنیم به اهمیت دادن به آدما توی ابعاد شخصی زندگیمون؟‌

اصلا تعریف شخصی چیه؟ خب واضح اینه که شخصی و غیرشخصی واسه هر کسی یه بازه ای از کارا رو پوشش می ده. اما با این حال، با همون تعریف شخصی از شخصی! یعنی خودمون می دونیم چی واسه خودمون شخصی هست و چی نیست.

یه بار یه نفر گفت که ما به خاطر بقیه باید به ظاهرمون اهمیت بدیم! که حال بقیه بهتر شه با دیدنمون! و اونجا بود که کلا ذهنم hang که چطور ممکنه یکی اینجوری به ماجرا نگاه کنه؟

فک کنم که خشمی پشت این شگفت! نهفته بوده. :دی


کماکان، با خودم حرف می زدم.  :)

:غصهـنوشت!


همیشه نظاره گر بودن. کافی نیست. باید قضاوت کرد گاهی!(بعدا احتمالا بیشتر می نویسم فکرای درهم و برهمو در این باب!) گرچه که نظاره گر بودن یکی از ویژگی های خوب و واجب زندگی می تونه باشه. دست کم یکی از قسمت های مهم زندگی منه.
سعی کنی مدل سازی کنی. خودتو بسازی، خودتو بشناسی. به انتقاد و مدل های بقیه هم دل بسپری  و از نگاه اونا خودتو نظاره کنی حتی. خب قرار اینه که مدلِ خاص خودتو بسازی. زمان می بره قطعا. می تونه سخت باشه. شاید بازه ای خودت نباشی حتی!
ولی در ادامه اون آدمِ دوست داشتنی تری هستی که دوست داری باشی.

و یه سری فکر در مورد اینکه من آیا خودمم یا اونکه از دید دیگران تعریف شده؟ داده های امروز تایید می کنه که به نظر می آد خودمم و نه اونکه از دید دیگران تعریف می شه.
تا نظاره گر باشم کماکان. :)

یکی از موضوع های جدیدی که توجهم رو جلب کرده اینه که چرا اینقدر سخت برخورد می کنم با اشتباه کردن. جدی چرا؟ :-؟

جالبتر اینه که این اتفاق همیشگی نیست. توی یه موضوع هایی اونقدر رها و راحت، توی یه موضوع هایی خیلی خیلی سخت.! جای بسی تفکر. :)


این روزا دارم کتاب "روح پراگ" رو می خونم. و چقدر حرف! و چقدر بحث ها. 

هیچ وقت می شه از چیزی مطمین بود؟ ولی خب. باید به تجربه قناعت کرد! باید به فهم همون لحظه ها قناعت کرد. یعنی این بهترین کاری هست که تا اینجا از زندگی یاد گرفتم انجام بدم.

پیش می ری و هر جا مشکلی باشه، سعی می کنی که ترمیمش کنی. اما خب. تبدیل می شی به مدلی با کلی زخم و پینه. 

اما شاید بازم باید رفت، بارها دچار استهاله شد و هر بار با مدلی جدید، از نو شروع به شکفتن کرد.

شاید این بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم.

روح پراگ برام الهام بخشِ روزهایی هست که داریم توش حرکت می کنیم، با این سوال که آیا واقعا ما هم داریم همون مسیر رو طی می کنیم؟ اون آرمانشهر واقعی، آیا وجود نداره؟ و آیا باز در ایده آلی بچگانه گیر کردیم؟(رجوع شود به فصل توتالیتاریسم)

Who knows?


---------------

امید که به جایی نرسم که بفهمم همه ی اینا هیچ و دیگر هیج و زندگی هیچ.! :دی

مدل چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟ :دی


دارم با خودم فکر می کنم که این عجیب نیست؟ که اینقدر به همه چیز با عشق نگاه کردن؟

به درد. به سختی. به محبت. به درخت و لیوان و سگی که ازش می ترسم. به ترس و حتی اضطراب.!

یه جایی توی زندگی گفتم که این ماییم که به زندگی معنی می دیم, اینکه ماییم که اتفاق ها و هر چیز رو تعبیر می کنیم. و نه اینکه تعبیری وجود داره براشون که همونه و بس!

دنبال تعبیرهای قشنگ رفتم. روزا رو قشنگ دیدم.

نه اینکه عشق مقابل خشم باشه؛ نه اینکه نباید جهت گرفت و مقابل چیزی نایستاد. انگار می شه تمام اینا رو داشت در عین اینکه عاشق بود.

اما همزمان به اینم فک می کنم که یعنی توی این به نهایت رفتنم، یه جای کار می لنگه آیا؟ مثل نهایت های پیش از این؟

شایدم نه. :)

Let's search. let's see :)


در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

 

رهی معیری


یه پست توی فیس بوک یه نفر دید که نوشته بود یکی از استادا، بعد دو سال تحمل بیماری به دیار باقی شتافت. 

تعجب زده شد! گویی هیچ وقت باخبر نشده بود.

تاریخشو نگاه کرد. خبر واسه سه سال پیشه!

یادش اومد کم کم که مراسم ترحیم هم توی دانشگاه با هم برگزار کردن. اینکه با دختر اون استاد حرف زده بود.

اینکه استادو توی دانشگاه توی اون دو سال دیده بود. اینکه یه درسو از بخش برق دانشکده گرفته بود و استاد بهش گفته بود که از من فرار کردی؟

.

انگار یه قسمتی از خاطره های اخیر، از یه سالی به بعد، خیلی به سختی بازیابی می شن.

ولی حالا که چی؟

کلید ماجرا در دست، بگذر ازش دلبندم.


اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.

 

دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".

قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود. الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".

نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.

این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.

و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.

 

از طرفی. باید از چرخه ی خودتخریبی خارج شد که بس مهسا به دوریست!


مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوشهایم را بگذارید

تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند

چشمانم را گل میخ کنید

و بر هر دیواری

که در انتظار یادگاری کودکی ست بیاویزید

در سینه ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا

در مرغزارهایم بازی کنند

 

مرا نکاوید

واژه بودم

زنجیر کلمات گشتم

سخنی نوشتم که دیگران

با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بکارید

در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که زیر سایه ی درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره هاست.

 

احمدرضا

https://soundcloud.com/sepehr-tajpour-2-1/ovqkdhwm5ule

 


یه بار دیگه پشیمون از اینکه فکرامو جلوی یه نفر دیگه گذاشتم. روا نیست هر جا مهسا جان. روا نیست! :)

البته از طرفی، چرا اینقدر سخت گذشته در ذهن؟

آخه می گه تو از اولش می دونستی که اینجا اینجوریه.

- خب که چی؟ این یه جواب همدلانه نیست(یه وقتی شایدم باشه، ولی اینجا نبود).

در واقع از این می ترسم که برام نتایج بدی داشته باشه این گفتن ها. وگرنه حالا چه همدلانه باشه و چه نباشه، اونقدری ناراحت کننده نیست.

یه مسیله دیگه هم جمعه. وقتی یه گروه آدم باشه، خب مسیلهی گفتوگو، exponentially سخت می شه حلش. به ازای هر "اشتباه فهمی" که هر کسی تو ذهنش ممکنه پیش بیاد، به تعداد آدما. کافی یکی یکی این اشتباه فهمی ها بیان شن پشت سر هم و فرصتی نباشه برای درست کردنشون. هر نگاه اشتباهی که بیان شه، وارد ذهن آدمای اونجا شه، یه سری چیز اشتباه دیگه وارد ذهن آدما می کنه. هعی هعی.


همون قدر که تنبیه چیز ناخوشایندیه، تشویق هم هست. احساس خوبی بر می انگیزه، و همین باعث می شه که اشتباه بودنشو نفهمیم.

مسیله اینه که باید متوجه بود که به آدما نباید جهت داد، بذاریم راه خودشونو برن. حالا چه خوشایند ما باشه و چه نباشه.

یه مسیله دیگه هم اینه که شاید باید تمام این قضایا رو به پای گوینده گذاشت. در واقع گوینده داره با احساساتش دست و پنجه نرم می کنه در اون لحظات. و خب به شنونده ربطی نداره جز اینکه اگه بخواد در کنار گوینده و احساساتش قرار بگیره. که باااز، اینم مشکل داره. چون اینم می شه دخالت توی احساسات گوینده. اینه که، دست از سر آدما برداریم، بله :دی


 

عشق. همیشه توی زندگی بوده. انگار کن برای هر مفهومی از زندگی، یه نمودار فهم باشه. اصلا بگو یه تابع داره که به مرور تو زندگی یادش می گیری.

حالا واسه عشق، از همیشه بوده ولی میزان یادگیریش یه سری نقطه هایی داشته که شیبشو تغییر جدی داده.

و واسه من شاید ده سال پیش بود که یه ت اساسی خورد.

و بعد از یه سری اتفاق های خیلی سخت زندگی، امسال فک می کنم یه ت اساسی جدید پیدا کرده باز.

و من چقدددددر نمی دیدم چقددددددددر نمی دیدم. :)


از جمله دوست داشتنی ترین مکالمه هام در حال حاضر اون قسمت از Big Bang Theory هست که Sheldon می گه من داشتم زندگیمو می کردم. شما منو ویروسی کردید با به فکر بودنم، حمایت کردنم، ، دچار احساس شدم. حالا وضعم اینه. اون موقع ها خوشحال تر بودم، بعدم می گه البته اون موقع ها احساس نداشتم، پس کی می دونه؟


- One of the important things in PhD is to feel you own the project as the student. --> This helps a lot not be lost among supervisor's commands for instance.

So, It is important to go and do you search and find what you really like to work on.

Your supervisors should supervise you in that of course and guide you a bit so as not to go off track!

- You should read a lotttt

- If there is a lot to learn, don't panic, just enjoy as you've always did. It may be different since you're not having courses but take your time to learn while continue working by looking at things as black box.


مثل تمام احساسا که ظرفیتمون برای مواجهه باهاشون بیشتر و بیشتر می شه، عشقم یه احساسه که اون تصویر عمومی از عشقی که داشتم، که قطعا خوب بود؛ یه اندازه ی خیلی سطحی و کم به نسبت به عشق و نزدیکی بیشتر داره.

عشق نسیم گونه کنار یه آدم رَوون، یه مرحله ی خیلی قوی تر از عشقه.

اینم یکی از ابعاد رهاییه.

و اینکه چقدددددر بسته پایم!

حتی پرواز، اونچه از رهایی می خوام نیست.

و :خوشحالی خیلی زیاد که تو مسیر نسیم شدنم :)

 

اما سوالی که پیش میاد اینه که درجه بعدش باز همین قدر عشق واسه همه آدما نیست؟ :دی

و من که کلا در حال دور زدن!. و قوی تر شدن :دی:عینک_آفتابی


فک کن که research که همیشه جای امن و خوشحالت بوده هم خراب شه ):

به خاطر آدما. خسته ست مهسا، خسته ):

دست از سرم چرا بر نمی دارن؟ چرا؟ جای خوشحالم کجاست دیگه؟ :)

من چرا از حقم دفاع نمی کنم؟ چرا به بقیه آدما اینقدر وزن می دم؟ اینقدر اثرگذاری در نظر می گیرم؟ :)


مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.

انگار که ساااال ها می شناختمش.

یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم از هم.

فهمیدم که باز اومده اینجا! خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.

از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.

دوباره دیدمش! و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!

رفتیم باز. اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.

انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.

اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.

دوستش داشتم، ولی نمی دونست.


اصلا نمی فهمیدم چرا فکر می کنه خودش نبودن، ما رو بیشتر به هم وصل می کنه. من خودشو دوست داشتم.

حالا بعد دو سال از دو سال بودن توی یه رابطه ی هزاران چرا و بالاخره فهمیدن اینکه چطوری دنیا رو می دید، یکی بیاد مهسای قدیمی رو پیدا کنه باز.

یکی بیاد به من بفهمونه که حالا چرا فکر می کنی خودت نبودن بیشتر تو رو به اونکه دوست داری نزدیک می کنه؟

اگه قراره تو، تو باشی. توی رابطه ای باشی که شکوفا شی و بیشتر و بیشتر خودتو کشف کنی. چرا چیزی جز خودت بودن باید به اون سمت تو رو هدایت کنه؟

نباید. و نمی کنه.

غرق می شی باز توی بایدای مسخره ی اجتماعی و این و اون!

جایی که جای فهم نیست. جای زندگی رو زندگی کردن نیست.

 


تا اینجای کار اینا مهم بودن برای رسیدن به مهسای با کیفیت:

احساس کن و احساستو بفهم،

تنها شو و با خودت وقت بگذرون.

از تمام اون چیزایی که حالتو خراب می کنن، فاصله بگیر.

 

در کل هم خودت می فهمی که چه کاری واقعا درست و چه کاری از اضطراب یا به هر حال یه منبع مخرب داره هدایتش می کنه.


مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.

انگار که ساااال ها می شناختمش.

یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم از هم.

چند ماه بعد فهمیدم که باز سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.

از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.

دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!

رفتیم باز. اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.

انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.

اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.

دوستش داشتم، ولی نمی دونست.


وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو می گیری از دنیا که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.

دنبا، همه توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.

مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.

مثل اون لحظه ای که عشق می خواد توی قلبی ک ایستاده خلق شه و اونکه باید از اونجا عبور کنه، می گذره و عشق خلق می شه.

و اینا با هم هم هارمونین. اونچه وجود تو رو سرشار می کنه و اونچه دنیا بهت می ده. فقط کافیه صداشو بشنوی.


داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.

در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.

بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.

اینه که دارم خونه تی می کنم.

البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.

اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تی :دی

صفحه هایی که من نیست رو دارم پاک می کنم از اینستا، اون چیزایی که نباید باشه رو از فیس بوک پاک می کنم و احتمالا بعدش می رم سراغ بقیه جاها. 

تا همه جا رنگ و بوی خودمو داشته باشه. خودی که تازه پیداش کردم. بالاخره پیداش کردم! باورم نمی شه!(هنوز چند درصدی مونده، ولی راه همینه. پیدا شده ست :دی)


تا اینجای کار اینا مهم بودن برای رسیدن به مهسای با کیفیت:

احساس کن و احساستو بفهم،

تنها شو و با خودت وقت بگذرون.

تمام اون چیزایی که حالتو خراب می کنن، حذف کن.

اون چیزایی که حالتو خوب می کنن به زندگی اضافه کن: مثلا پادکست های خوب، کتابی درش روح زندگی آواز می خونه، آدمایی که روح زندگی دارن از راه دور.

 

در کل هم خودت می فهمی که چه کاری واقعا درست و چه کاری از اضطراب یا به هر حال یه منبع مخرب داره هدایتش می کنه.


مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.

انگار که ساااال ها می شناختمش.

یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم.

چند ماه بعد فهمیدم که سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.

از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.

دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!

رفتیم باز. اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.

انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.

اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.

دوستش دارم. به هر دلیل.


وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.

به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.

دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.

مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.

مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می شه.

و اینا با هم هم هارمونین. اونچه وجود تو رو سرشار می کنه و اونچه دنیا بهت می ده. فقط کافیه صداشو بشنوی.

صدای خلقشو بشنوی.

و خوبیِ اینکه صداشو بشنوی اینه که در آغوشش می گیری، می پذیریش. چون همونه که از درون می خواستی.

ترکیبی بین جبر و اختیار.


مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.

انگار که ساااال ها می شناختمش.

یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم.

چند ماه بعد فهمیدم که سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.

از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.

دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!

رفتیم باز. اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.

انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.

اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.

دوستش دارم.


توی ذهن گم شدن، از ویژگی هایش بود.

فهم کردن بدون کلمه!

و قطعا که تنهاست اوکه در ذهن زندگی می کند. گرچه، وسیع می شود و می فهمد، و با کلمات، با خودش بیان می کند.

 

تو فهمیدنِ بی کلمه را بلدی؟

 

اما حالا می خواهد تلاش کند، زبان را از بر کند.

وی، 14 سال پیش  تصمیم گرفت کلمه ها را فراموش کند. و فراموش کرد. که از قید کلمه و ساختار فرار کرده باشد. 

حالا اما، باز باید حافظ و ابتهاج خواند. سعدی و فردوسی و حتی مولانا.

باید کلمه را فهمید.


همه ی آدما، insecurity هایی دارن. حتی توی حوزه تخصصی خودشون! مثلا ممکنه supervisorت باشه، مامانت باشه، یا هر ارتباط اجباری دیگه، که جلو کاراتو بگیره چون از یه چیزایی می ترسه. 

یعنی می گم اینقدرا روی کسی حساب نکن. اینکه خدا وجود داشته باشه و بری ازش بپرسی چی کار کنم، خب خیلی راحت می کنه زندگی رو. ولی وما هم چنین خدایی وجود نداره. حتی توی مسیله های ساده تری از زندگی، مثل research !


وَالضُّحَى ۱

سوگند به روشنایى روز (۱)

وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى ۲

سوگند به شب چون آرام گیرد (۲)

مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ۳

[که] پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است (۳)

وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولَى ۴

و قطعا آخرت براى تو از دنیا نیکوتر خواهد بود (۴)

وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَى ۵

و بزودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد تا خرسند گردى (۵)

أَلَمْ یَجِدْکَ یَتِیمًا فَآوَى ۶

مگر نه تو را یتیم یافت پس پناه داد (۶)

وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَى ۷

و تو را سرگشته یافت پس هدایت کرد (۷)

وَوَجَدَکَ عَائِلًا فَأَغْنَى ۸

و تو را تنگدست‏ یافت و بى ‏نیاز گردانید (۸)


نمی دونم که مشکل اینه که با ناخوشایندی ها رو به رو شدم که از کار افتادم و ازشون فاصله بگیرم مشکل حل می شه وقتی برگردم؟

یا اینکه نه! باید بمونم توی دل ناخوشایندی ها و اونجا حلشون کنم تا درست شه همه چیز؟

خیلی سوال سختیه. بستگی داره ناخوشایندیه چی باشه دقیقا. شایدم بستگی نداره. ولی باید دقیق دونست که مشکل چیه تا بشه حلش کرد.

امروز چقدر روز نارنجی و کِرمی ایه.

این حالو دوست ندارم.


مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر. ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!

حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.

اینکه تغییر فکرت از دلت باشه، نه از بیرون. :)

احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.

با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.


در این نقطه از زندگی، به عشق توی نگاه اول اعتقاد پیدا کردم.

بله، باورش سخته! اونم اینکه من بگم!

 

آدم توی سی سالگی هم مثل سه سالگی عاشق می شه؟ شایدم قوی ترین نوع عشق همون عشق سه سالگی باشه.

 

و می فرمایند که:

بگو تو رو قبلا کجا دیدم؟

که انقدر حرفامو می فهمی؟

مثل پرستاری شده واسه، این عاشق دیوونه ی زخمی.

https://soundcloud.com/user-699846725/zibaee


مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر. ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!

حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.

اینکه تغییر فکرت باید از دلت باشه، نه از بیرون. :)

احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.

با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.


هر لحظه زندگی، یه فرصته واسه تمرین اونچه بهش باور داریم.

 

به روزرسانی امروز: نه تنها این، گاهی یه هدیه ست! دوای یه درد! به سمتش برو، درها رو یکی یکی روت باز می کنه. چرا قبلش نمی کرد؟ خودم داشتم می بستم. وگرنه تا اونجا که می رفتم، در هم باز بود. :)


مامان می گفت خیلی تحت تاثیر بقیه ای! نبودم اونقدر. ولی بعدش رسیدم به جایی که شدم. خیلی!

حالا می فهمم یعنی چی تحت تاثیر بقیه بودن یا نبودن.

نتیجه ی این قسمت از سفر اینکه تغییر فکرت باید از دلت باشه، نه از بیرون. :)

احساس refine شدگی(!) دارم! واضح شدنِ یه بعدِ به ظاهر معلوم.

با تمام وجود فهمیدنِ اونچه نمی خوام، که بله. از تجربه ی سخت میاد.


هر لحظه زندگی، یه فرصته واسه تمرین اونچه بهش باور داریم.

 

به روزرسانی امروز: نه تنها این، گاهی یه هدیه ست! دوای یه درد! به سمتش برو، درها یکی یکی به روت باز می شه. چرا قبلش نمی شد؟ خودم داشتم می بستم. وگرنه تا اونجا که می رفتم، در هم باز بود. :)


 

جان منست او هی مزنیدش

آن منست او هی مبریدش

آب منست او نان منست او

مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش آب روانش

سرخی سیبش سبزی بیدش

متصلست او معتدلست او

شمع دلست او پیش کشیدش

هر که ز غوغا وز سر سودا

سر کشد این جا سر ببریدش

هر که ز صهبا آرد صفرا

کاسه سکبا پیش نهیدش

عام بیاید خاص کنیدش

خام بیاید هم بپزیدش

نک شه هادی زان سوی وادی

جانب شادی داد نویدش

داد زکاتی آب حیاتی

شاخ نباتی تا به مزیدش

باده چو خورد او خامش کرد او

زحمت برد او تا طلبیدش

 

مولانا


خورشید آرزو
بگـذار سـر به سینـه من تا که بشنـوی
آهنگ اشتیـاق دلی دردمنـد را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیـده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمـت
اندوه چیسـت؟ عشق کدامسـت؟ غم کجاسـت؟
بگذار تا بگویمـت این مرغ خستـه جان
عمـری است در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنـان که اگر بینمـت به کام
خواهـم که جاودانه بنالـم به دامنت
شاید که جاودانه بمـانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت

تو آسمان آبیِ آرام و روشنی
من چون کبوتـری که پَرم در هـوای تو
یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم
با اشک شـرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخنـد صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شـراب
بیمـار خنده‌های تو ام بیشتر بخنـد
خورشیـد آرزوی منی گرم‌تر بتـاب


 فریدون مشیری 

https://soundcloud.com/korosh_s_1356/7cagoa7rwgxo


تجربه ی گشتن توی دنیای تاریکی و بی پناهی، به من یاد داد که این دنیا پر از ناخوشایندیه. آدمایی که در معرض بدی، روحشان خط خطی شده و با این روح خط خطی توی دنیا قدم می زنن.

وقتی که آدم قوی باشه، مشکلی نیست. اما وقتی نباشه هست که می بینه چقدر دنیا آشفته ست. چقدر قلبا رو تاریکی گرفته.

خوبه مهربون بود، ولی مهمه مهربون عاقلی بود. لازمه که قاطی نشد با آدما تا قوی و قوی تر شد. تا قلبتو محافظت کنی  و بتونی مهربون تر باشه. مثل مهسای قبل. مهربونی توی دله. قرار نیست خودتو به کسی ببخشی. قراره که مثل گلی محبت وجودت توی فضای اطرافت پخش باشه.

لازمه که محکم باشی، چون نمی خوای که قاطی شی. حواست باشه. رویین تن نیستی هنوز که بی هیچ حصار به سوی دنیا بری و همون که بودی برگردی. باید در عشق غرق شد و عاشقی رو یاد گرفت و شاید اون وقت، رویین تن شده باشی.

راه عاشقی رو هنوز بلد نیستم. یاد می گیرم.

عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سر آید.


 چقـــــــــــــــَـــــــــدر باحاله! انگار اونجا که آدم تعجب می کنه، در واقع اونجا که از تعجب ساکت می شه، چیزی رو تجربه کرده که اونقدر بزرگ بوده که ظرفیت وجودیشو نداشته.

جایی هست که باید خودشو بفهمه، احساساتشو ببینه و در نتیجه ی این، ظرفیت وجودیش بره بالاتر.

 

مثلا یادم میاد که اون روزی که گوشیمو از تو دستم یدن و من خشکم زد تا چند ثانیه!

یا تجربه ی شادی و یا عشقی که از دیدنِ یه روح قشنگ پیدا کردم و اونقدر زیاد بود که فقط محو شده بودم و نگاه می کردم!


با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو  اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.

چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم. چه ها کشیدم.! و هنوز هم پیدا نشدم!

.

.

.

هع آه.

 

می گردم

می گردم

می گردم

و باز می گردم

کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاست
ما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل. تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد. یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل وما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که همه یکی بودیم! هر کس یه تیکه ای  رو پیدا می کنه. با هم یکی می شیم. ما با هم اوج زیبایی عالمو می سازیم. :)


خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد؛ نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.

درشتی و نرمی به‌هم‌در به است

چو فاصد که جراح و مرهم‌نه است

درشتی نگیرد خردمند پیش

نه سستی که ناقص کند قدر ِ خویش

نه مر خویش‌تن را فزونی نهد

نه یک‌باره تن در مذلّت دهد

شبانی با پدر گفت ای خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.

بگفتا: نیک‌مردی کن نه چندان

که گردد خیره گرگ ِ تیز دندان

 

#یادمـبمونه!

سعدی


یعنی اگه من به اندازه ی کافی عاشق خودم باشم، دیگه از محبت آسیب نمی بینم؟ بی خودی توی دام محبت نمی افتم؟

فک کنم راه حلش این باشه. باید عشق رو در وجود قوی تر کرد :عینک_آفتابی

از طرفی هم باید یادت باشه که هویت مستقلت اول از همه قراره همیشه مستقل باشه.

 

 


فهمیدم! مردم به اونکه خودشناسی بیشتری کرده و به حقیقت بیشتر دست پیدا کرده می گن باهوش.

یعنی هر چی بیشتر توی مسیر خداشناسی رفته باشی، چون از حقیقت های دنیا بیشتر سر در میاری، مردم بهت می گن باهوش.


پ.ن. : من چرا تو خونه نموندم کار کنم واقعا؟ اینجا هوا سردتره، نمی شه کار کرد درست.


اون وقتایی که ناگهان یه عشق خیلی زیاد توی وجودت رها می شه، باید خیلی خفن باشی که بتونی به وصال تبدیلش کنی. 

باید دوست داشتنو بغل کنی، خودتو کامل فهمیده باشی، بعد یکم یکم رهاش کنی. جوری که انگار کم کم دوست داشتنی به وجود اومده و همه چیز عادیه :دی

ولی نیست! معجزه شده! البته نه همیشه. گاهی یه نداشتن بزرگه شاید. یا داشتن بزرگ. یا شاید هر دو تاش.

اینه که این همه خواستن به وجود میاد. نمی دونم. سخته. و باحال :دی

هعی. هعی بدشانسی وقتیه که عشقِ جان، خودش دلش جای دیگر باشه. این شد رسم روزگار؟ 

بله. شد. همینه رسمش. که از باحالی هاشه. سختی های متفاوت تر تجربه کنی هی. هی رشد کنی و آدم قوی تری شی. به به!

گرچه. وجودم چیز خفن تری فهمیده!


فهمیدم! مردم به اونکه خودشناسی بیشتری کرده و به حقیقت بیشتر دست پیدا کرده می گن باهوش.

یعنی هر چی بیشتر توی مسیر خداشناسی رفته باشی، چون از حقیقت های دنیا بیشتر سر در میاری، مردم بهت می گن باهوش.


پ.ن. : من چرا تو خونه نموندم کار کنم واقعا؟ اینجا هوا سردتره، نمی شه کار کرد درست.

پ.ن. 2: نمی دونم.


چیزی بین غصه و درده که اونقدر خوب نباشی که به دردی بخوری که دوست داشتی می خوردی، ولی خب همینه دیگه.

برو درخشان شو. 

نه به خاطر به دردی خوردن، که این حاصل می شه. ولی به خاطر اینکه به خود ارزشمندت نزدیک و نزدیک تر شی.

 

یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا.

 

زان خشم دروغینش، زان شیوه ی شیرینش.

عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا.


وقت عاشق شدن، باید بدونم که این عشق از درون خودم هست. منبعش منم و یعنی شبیه من هست.

درسته که با دیدن وجودی در من متبلور شده از زیبایی، ولی از من خبر می ده و نه از طرف مقابل.

البته که احتمالا طرف مقابل هم اگه زنگارهاشو پس بزنه، می تونه دریافت کننده ی همه ی این عشق بشه و ظرفیت وجودیش بیشتر شه.

پس شاید از پتانسیل وجودی طرف مقابل هم خبر بده.

و البته منم! باید تا می تونیم زیبا و زیباتر باشیم تا به عشق اجازه ی ظهور بدیم. گرچه. نمی دونم که عشق اگه قرار باشه از همه ی اینا رد می شه؟ یا نه. فک کنم می شه.

ولی نه همیشه. 

از طرفی، این دلیلی برای زیبا بودن نیست. زیبا بودن دلیلش خودشه که خواستنیه. و خب اینجا هم لازم می شه اما دلیلش خودشه.

 

یه قسمت مهم دیگه هم اینه که باید زیبایی های خود رو دید و خود رو بیشتر و بیشتر دوست داشت تا عشق قشنگتری رو تجربه کرد.


خدا حواسش به همههههه چیز هست! یعنی مُردم براش، مُردم!!! 

فقط تو باید حواست بهش باشه و بفهمی چی می گه.

چجوری؟ خودت باش! خود چیه؟ خدایی که تو دلت هست. که خودت خدایی. بله! 

سختی هم هستاااا، ولی برآیندش اینه که مردم واسه خدا و این هارمونی قشنگی که به زندگی داده. 

 

اینم بسیار با مناسب هست باهاش گوش کنی مهسای آینده جانم:

https://soundcloud.com/rosmusicofficial/a9jpafmfjceo?in=user-174476361/sets/8h1kwnbzncbl


جلوی آینه و بین چندتا دیوار و یه در ایستاده بودم که ناگاه به خودم اومد. احساس و فکر و دل و همه چیز پخش در فضا و "من" از پس اون همه چیز، در یه لحظه با درخشندگیِ شفاف ویژه ی خودم، ظهور می کنه. می بینمش. مهساست! مهسای من! ایستاده اون وسط و به این "خونه"ی به هم ریخته نگاه می کنه. وقت سر و سامان دادنه!

تصور کن که محکم و مصمم وایساده باشی و نگاه کنی ببینی از کجا شروع به کار کنی.


دل می دی به کار. وقتی که گروهی باشه، بقیه ای هم هستن اون وسط که باید در نظر بگیری. پس سختیش بیشتر از اینه که فقط خودتو در نظر بگیری. مثلا اگه یکی صادق نباشه، یا کلی تر اینکه هر چی آدما بیشتر به نفس خودشون وصل باشن، سخت تر می شه.

و باید حواست به اصرارهای گول زننده بقیه هم باشه، جهت دهی های اشتباه. در واقع حواست بیشتر به خودت باید باشه. که گول ابعاد نفسانیت رو نخوری و کماکان کار درست انجام بدی. هر کسی از یه وری می کشه. انگار ما ها رو نفس هامون می کشه به این ور و اونور اگه حواسمون نباشه. و این خوبه البته اگه ببینیمشون. چون یه جایی واسه بهتر شدن در اختیارمون می ذاره. یواش یواش آدمای بهتری می شیم.

پس راه مقابلِ دروغ بودن هم حتی اینه که خودت باشی. وما به این نمی خواد فکر کنی که دروغ هست یا نه، راه آسیب ندیدن اینه که خودت باشی.

 

این درس می شه که یاد بگیری تو، کسی رو به سمتی که می خوای نکشی اگر که نمی خواد. این، وقتی خودشو نشون می ده که یه چیزی رو خیلی می خوای. مثلا وقتی یه عشق بی نهایت تو دلت داری. که می دونی هم خوبه، که می دونی هم آسمونیه، ولی به هر حال. وقتی طرف مقابل نمی خواد، تو نباید به زور بکشی اونو. باید خودش بخواد. این خواستن بی نهایتِ تو، مال توه. یا احساس عشق تو، توی دل توست. یا هر چیز، هر احساسی که داری، مال خودته و نه کس دیگه ای.

هر چی هم که طرف مقابل آدم خفنی باشه، دلیل نمی شه که شرایط رو براش سخت کنی. چون که هزارتا اتفاق برای آدم می افته در روز. جا بذاریم واسه بقیه ش اگه دوستای خوبی هستیم واقعا. مگه چیزی که واقعا اجتناب ناپذیر باشه. می شه هم خوبی های ایده آل رو با هم دنبال کرد.


شک، فاصله آدمو با ایمان زیاد می کنه در ابتدا. ولی وقتی که جوابشو پیدا کنی، از قبل هم نزدیک تر می شی، مطمین تر می شی.
اینه که مهمه کِی، و به چی شک کنی. 

اگه بشه راهی پیدا کرد که شک کرد و از ایمان هم فاصله نگرفت، اون دیگه چی بشه!

در اصل، می شه شک نکرد، ولی سوال کرد. این دیگه فاصله هم ایجاد نمی کنه. همون مهسایی که بودم:عینک_آفتابی.

ولی باید مراقب بود، چون اگه تو سوال گیر کنی، تبدیل به شک می شه و اونوقتتتتت از ایمان فاصله می گیری.

از خودت!!


شما خودتو بکش! کی بهتره از کی؟ هیــــــــــــــــــــــچ کس! یه درصد فکر کن بتونی بفهمی! بعد حالا فهمیدی، که چی؟

چی کار می خوای کنی باهاش؟

 

Totally useless and nonsense (as far as I can see) l

بعد، در روز حقیقت، ببین اونکه بدتر از تو بوده در ظاهر، با توجه به شرایطش خیلی بهتر از تو بوده. یعنی اگه تو رو جای اون می ذاشتن، خیلی بدتر می شدی.

جای این کارا، برو خودتو بساز! که وقت تنگ است! که می خوای نور شی. پرواز کنی بالای آسمونا! مهساسازی در حال انجام.

 

راهنمایی: مثلا یکی که توی یه کشور کاملا بی دین به دنیا اومده، با اونکه توی یه کشور مسلمون به دنیا اومده یکیه؟

 


چقدر اذیتم می کنن ):

من یه چیز می گم، اونا یه چیز دیگه می فهمن.

بعدشم معنویتو باور نمی کنن، بهت می گن دیوانه!

بهت می گن حالت خوب نیست. کلا هم بهت یه جور دیگه نگاه می کنن. حالا می فهمن که چرا عشقِ جان می گفت که لالت می کنن، بعد بهت می گن چرا حرف نمی زنی :|


یه عالمه روز، با پذیرش اینکه دنیای ایده آل توی لحظه های خودت هست و آدم دنیای ایده آل و گمشده ی تو، توی همون دنیاست زندگی کردی. پذیرش اینکه رویاست و واقعی نیست. و با اون نگاهت به تعادل رسیدی. خودتی و خودتی. و زندگی قشنگت و دید قشنگت.

اما

یه روزی از روزای زندگی، با سحر و معجزه سر و کله ش پیدا می شه انگار!

و حالا

که دیگه رویا نیست! این رویا تبدیل به واقعیتی دست نیافتنی شده.

 

می بینی؟ دیگه رویاتو هم نداری :)

وقتی که نه هست و نه نیست، نه شبیه رویاست و نه واقعیت. یا شایدم شبیه هر دو باشه.

اما انگار اومده تا رویا هم نباشه.

نه می شه نباشه، نه می شه که باشه. و نمی دونی که چرا. چرا مثل همه ی با هم یکی شدنا نیست؟ از خودت بپرس! چی از تو مثل بقیه بوده که ترکیب رویا و بیداری تو؟

پیش می ری، پیش می ری. با این امیدی که ممکنه واقعی و دست یافتنی باشه.

واقعی شاید یعنی هم رویا و هم دنیا، دست یافتنی ای که هر لحظه تازه می شه و دوباره بازیافتنی می شه. شاید دنیای ایده آلِ با هم بودن این شکلیه.

اما الان نه رویاست و نه واقعیت و همزمان باهاش استیصال نبودنی که قلبتو توی هم می پیچه و وارونه می کنه و از تنگ بودن به در اومده و داره خفه می کنه انگار از این وارونگی قلب!

 

حالا هیچ چیز دیگه دست تو نیست.

توی دنیایی که فهم نفهمیدن هاست، که از نفهمیدن ها سرشار. جز انتخاب بین موندن و رفتن. ساختن یا سوختن. برگشتن به دنیای رویاها یا زندگی کردن یه رویا. نمی دونم.

نفهمیدن، هنوز هم سخت ترین اتفاق دنیاست. تا اینجا :)


بپذیری که این دنیا پر از ناخوشایندی هست و ما آدما کم و زیاد، زشتی داریم. بعدش راه بیفتی دنبال یادگرفتن زیبایی. راه بیفتی خود اصیلتو پیدا کنی. قاعدتا باید بشه که پیداش کرد. باید بشه که زیبا بود.

یه چیزی ته ذهنم می گه اگه نشه چی؟ واسه همین می خوام برم بخوابم. ولی الان می گم که اگه هم بشه چی؟ راهش از کدوم طرف می گذره؟ باید پیداش کرد.

باید تا قبل اینکه بمیریم، زیبا شده باشیم. وگرنه که تو بدبختی مردیم. و تمام شده رفته. از ت می آد. از ابعاد وجود باید بیاد.

همه ی اون تلاش هایی که برای رسیدن به چنین چیزی شده رو باید دید و سهم خودتو از بینشون برداری. تمام دین ها. هر آنچه از معنویت می گه.

ساده هم نیست قطعا. شایدم باشه! باید گشت و گشت و گشت. :)


عشق اونه که خود فزاینده ست، در بود. در نبود. که هر کار کنی، که هر کار نکنی، بیشتر می شه.

که دل کندن نتوانی و توانستن نخواهی!

که دلت هر لحظه ی نبودنش براش پر می زنه، که هر لحظه ی بودنش غنج می ره و پره از شادی.

که پختگی و حل شدن در عشقم آرزوست. :)

که پر زدن و پرنده ی آسمونِ آبیِ تو بودنم آرزوست. :)

.

.

.

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم، ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما


امام حسین(ع) در دعای عرفه می فرماید: کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک؟ ای لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی ی هو المظهر لک؟ متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک؟ ؛

چگونه برای اثبات وجود تو می توان به چیزی (مخلوقات) استدلال کرد چرا که آنها خود وجودشان را از تو گرفته اند؟ آیا غیر تو ظهور بیشتری دارد که بخواهد به تو ظهور بدهد؟ تو چه وقت غایب شده ای که نیاز باشد برای اثبات تو دلیل اقامه شود؟».

 

:دلنشین


دنیای تاریکی رو همه جا می شه دید. مثلا توی پژوهش. وقتی یه مسیله ی جدید تازه برداشتی و هزارتا بعد داره و هزار نفرم ریختن سرت و ازت چیزای متعدد می خوان و به حال خودت رهات نمی کنن تا راهت رو پیدا کنی. اونجا هم باید به خدا گوش کنی. حس این تاریکی هم همونه. انگار کن افتادی توی یه دریای چگال افتادی که رنگش چیزی بین آبی و آبی نفتیه و سنگینیش رو روی قلبت احساس می کنی. داری از دست و پاهات استفاده می کنی و شنا می کنی تا پیش بری. اما این سیاهی تو رو هی به داخل می کشه. باید با قددددرت راه خودتو بری تا کم کم به ساحل امن نزدیک بشی. تلاش و تلاش و تلاش. کم کم غبارهای روی دلت کنار می شه و خورشید سلام می کنه. همه جا روشن می شه و کم کم نفس می کشی. نفس می کشی. نفس عمیق می کشی و صبح رو نگاه می کنی. توی صبح و زیر نور محبت خدا قدم می زنی و پیش می ری. تلاش می کنی، تلاش می کنی، و تلاش می کنی! کم کم روز شده. یه روز قشنگ که توش اونچنان ترسی نیست. کم کم خودت می شی. اون خود قشنگت و حالا تلاش می کنی که دنیای قشنگی بسازی.

پیش می ری. پیش می ری. پیش می ری یه روزم روی ابرا پرواز می کنی.

تو فقط برو! با تمام توان برو! خدا رو ببین، اون هواتو داره. خیلی داره! :)

 

 

              آرمانشهر


- یکی از موهبت هایی که به یه آدم خدا می ده اینه که مردم دست از سرش بر دارن یه مدتی!

 

- آنم آرزوست. خصوصا از supervisor بی درک و کنترلگر.

 

- بدون پول چجوری می شه زندگی کرد؟ اگه بدونم دیگه چیزی از زندگی نمی خوام! (مگه می شه دیگه چیزی نخوام؟، شایدم شد.)

 

- توی دنیای ایده آل، هر کسی هر کاری دلش بخواد می کنه. پولم همه دارن یا به عبارتی پولم لازم نیست.


You have to remember: Where were they when I was all in misery? Dealing with their own misery making me more miserable!

I mean, they could not even help even if they wanted to! And remember, nor you are able to help anyone.

When one feels somebody would be able to help, the one would go toward her/him. You neither can nor should go toward anyone. :)

 

All in all, nothing is gonna change ever. it's only you who helps you to shine and rise. God is looking, taking care of you all the way, be strong, be yourself and that's all. That's the beautiful life and you'll see it's beauty more.

 

P.S.: Don't expect anything from anyone including yourself! You'll find the balace yourself ;)

 


You have to remember: Where were they when I was all in misery? Dealing with their own misery making me more miserable!

I mean, they could not even help even if they wanted to! And remember, nor you are able to help anyone.

When one feels somebody would be able to help, the one would go toward her/him putting one's ownself behind! Forgotten! You neither can nor should go toward anyone. :)

We can only help each other when someone comes to us asking for help. And you cannot even help a step more than that! Just that, that's all.

 

All in all, nothing is gonna change ever. it's only you who helps you to shine and rise. God is looking, taking care of you all the way, be strong, be yourself and that's all. That's the beautiful life and you'll see it's beauty more.

 

P.S.: Don't expect anything from anyone including yourself! You'll find the balace yourself ;)

 


اینکه آزادی باید چی باشه، سوال همیشه هاست.

امروز به این فکر کردم که آزادی باید به دست آوردنی باشه. همون طور که آزادی و رسیدن به خود اصیل تلاش کردنیه. ما باید به اندازه ای آزاد باشیم که آزاده ایم. که از خود رهاییم. گرجه. ما آزادیم تا خودمون رو آزاده بسازیم. یعنی حتی وقتی که آزاد نیستیم هم این آزادی رو داریم که خودمون رو در خود نااصیل بیشتر و بیشتر زندانی کنیم. قوانین اجتماعی شاید باید از قوانین جان بیان؟ و ما توی بستر اون قوانین آزاد باشیم کاملا. شاید باید قوانین نتیجه ی نادیدنی اعمال رو دیدنی کنن؟

ولی نه. هر چی فکر می کنم، باز داریم قوانین الهی رو تغییر می دیم الکی. خود اونا کامل ترینن. بهترین کار شاید اینه که هیچ کاری نکنیم و فقط به بهتر کردن خودمون فکر کنیم.

کلا جامعه مفهوم سختیه. باید از دوتایی شروع کرد. اگه از جامعه یه دونه ای تونستی دوتایی بسازی، و جوری بسازی که کاملا همه چیز اوکی باشه، اون وقته که می دونی جامعه سه تایی و بزرگتر از اون چه شکلی باید باشه. اون وقته که می شه به جامعه های بزرگتر فکر کرد.


Perhaps we can say that we are random variables and there exists a moment generating function(M_x(t)). Based on the characteristic that we choose to have as a random variable, the outcome of life for instant time t is what happen's at that time which can be realized using the moment generating function.

t = 0 is the present moment and it's not easy to find out the outcome for future(even for t=0) since we have to go through depth n of the infinite polynomial function that defines the function M_x(t).

But interestingly enough, as human beings, sometimes we know! without knowing that we know! Like the exponential function e^{tx} which knows the outcome without going all the depth to reach eternity.

 

 


دوستش داشتم. خیلی زیاد.

بیشترین دوست داشتنی که توی زندگیم تجربه کرده بودم. و براش تلاش کردم.

براش صدهزار بار گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر بودنش برام ارزشمنده. اینکه چقدر می خوام که توی لحظه هام باشه.

ولی خب. حسی نداشت دیگه.

 

این اولین باری بود که یه نفرو اینقدر می خواستم، اولین باری که اینقدر براش تلاش کردم و اولین باری که آخرشم نشد. خب حتما دلیلی داره.

همیشه دلیلی هست.

به یه دلیلی حتما صلاح نیست.(البته یکم هم فهمیدم چیه دلیلش. ولی خب. اگه یه عشق دوطرفه بود، شاید می شد در موردش صحبت کرد. الآن نمی شه)

تجربه هم نشون داده که هر وقت بیش از حد اصرار می کنم، ممکنه طرف مقابل راضی بشه ولی آخرش یه چیزی می شه که می فهمم اشتباه کرده بودم.

حالا بالاخره، امروز پذیرفتم که دیگه نه تلاشی کنم و نه امیدی داشته باشم.

من نمی دونم، خدا بهتر می دونه.

ما را خدا بس است :قلب

برم باز توی دنیای تکی قشنگ خودم.

 

و همه ی اینا رو گفتم، ولی دلیل نمی شه که غصه نداشته باشم.

می روی و گریه می آید مرا.

اندکی بنشین، که باران بگذرد. :)

 

https://soundcloud.com/hedi-hedy/homayoun-shajarian-gerye-miayad-mara


و اینجا یه درس هم داریم.

که عشق، ترس داره؟ آره. عشق ترس داره. چون یه چیز خیلی قوی و محکمه.

اگه سالم نباشه، می تونه تو رو از همه زندگی بندازه. می تونه باعث هزارتا خرابکاری بشه.

پس دفعه بعد که خواستی عاشق شی، حواست باشه که عاشق نشی.

اگه دو طرفه بود و خیلی روون. اون موقع کم کم پیش بری.

حواست باشه که عاشق نشی. فرق بزرگی بین عشق تو به همسفرت و عشق تو به بقیه ی آدما نیست و نباید باشه.

تو قران هم نوشته که همسر شما، مادرتون نیست. حالا البته به این باید بیشتر فکر کرد. ولی خب. مادر بودن شاید منظورش می شه همین عشق خیلی زیاد.

و حاهای دیگه هم گفته بجه ها امتحانن واسه شما. اینه که همه ش سختی داره. و وقتی می گه امتحان، یغتی حواست باشه که خیلی دردسر خواهد داشت و اگر که خواستی بری سراغش، توی بهترین شرایطت باش و سراغش برو.

 

حالا من موندم و بدبختی های کار. :دی


تو نیاز به اعتقادی داری که از گزند بدی ها محفوظ نگهت دارد. تو نیاز به زیستن داری، که اعتماد شرط آن است. تو باید دیگران را دوست بداری که دوست داشتن موهبتی است الهی.

روح نواز، چشم نواز و پر از معنا! .

زندگی زیباست.

زندگی پرمعناست.

فقط تو باید درکش کنی؛ زندگی سرشار از زیبایی هایی ست که خداوند آفریده است. .

 

این چند خط، دوست داشتنی ترین چند خط دنیاست برای من که از سال های دور، زمانی که کم سن و سال تر از این روزها بودم، توی ذهنم نقش بسته. نمی دونم آخر کدوم فیلم بود ولی از اون بار که شنیدم توی دلم موندگار شده و به خاطر سپردمش.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها