این روزا دارم کتاب "روح پراگ" رو می خونم. و چقدر حرف! و چقدر بحث ها. 

هیچ وقت می شه از چیزی مطمین بود؟ ولی خب. باید به تجربه قناعت کرد! باید به فهم همون لحظه ها قناعت کرد. یعنی این بهترین کاری هست که تا اینجا از زندگی یاد گرفتم انجام بدم.

پیش می ری و هر جا مشکلی باشه، سعی می کنی که ترمیمش کنی. اما خب. تبدیل می شی به مدلی با کلی زخم و پینه. 

اما شاید بازم باید رفت، بارها دچار استهاله شد و هر بار با مدلی جدید، از نو شروع به شکفتن کرد.

شاید این بهترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم.

روح پراگ برام الهام بخشِ روزهایی هست که داریم توش حرکت می کنیم، با این سوال که آیا واقعا ما هم داریم همون مسیر رو طی می کنیم؟ اون آرمانشهر واقعی، آیا وجود نداره؟ و آیا باز در ایده آلی بچگانه گیر کردیم؟(رجوع شود به فصل توتالیتاریسم)

Who knows?


---------------

امید که به جایی نرسم که بفهمم همه ی اینا هیچ و دیگر هیج و زندگی هیچ.! :دی

مدل چی؟ کشک چی؟ دوغ چی؟ :دی


مشخصات

آخرین جستجو ها