مثل معجزه، توی یه لحظه ی محو پیدا شد.
انگار که ساااال ها می شناختمش.
یه حس خوب توی وجودم نقاشی کرد و رد شدیم از هم.
چند ماه بعد فهمیدم که باز سر زده به اینجا. خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم دقیقا چرا.
از ناخودآگاه با تمام وجود خوشحال بودم.
دیدمش؛ و هر لحظه، بیشتر و بیشتر منو با خودم پیوند می داد. بدون اینکه بدونه!
رفتیم باز. اون رفت. من موندم و اون پیوندهای گسسته ای که توی وجودم پیوسته کرده بود.
انگار گمشده ی پازل آشفته ی زندگی بود که باید می اومد.
اون رفت، من هستم هنوز و هنوز داره پیوندهای گسسته رو پیوند می زنه، بدون اینکه بدونه.
دوستش داشتم، ولی نمی دونست.
درباره این سایت